سقوط کابل در 24 اسد 1400 فقط پایان یک دولت و آغاز دوباره حاکمیت طالبان نبود، بلکه یک فروپاشی روانی تمام عیار برای جامعه افغانستان محسوب می شد. تصویری فشرده از یک قرن رنج تاریخی افغانستان بود.
تا چند روز قبل از سقوط، دولت و رسانه ها از مقاومت و پشتیبانی خارجی می گفتند. ناگهان همه چیز ظرف چندساعت تغییر کرد. این تضاد باعث شوک روانی شد. مثل لحظه ای که کسی از خواب بیدار می شود و می بیند تمام نقشه ای که برای زندگی چیده، بی معنا شده است. طالبان برای بسیاری یادآور دوره ای بود که زنان از تحصیل محروم بودند، رسانه خاموش بود و مجازات های سخت علیه مردم اجرا می شد. البته اکنون هم تغییری نکردند. بازگشت طالبان، برای بخش بزرگی از جامعه به ویژه زنان، ترس بازگشت به گذشته را فعال کرد. این ترس، دو نتیجه روانی متضاد داشت: اول، عده ای را به فرار واداشت و دوم، عده ای دیگر را به سکوت و پنهانکاری کشاند.
مردان، زنان و کودکانی که با چشمانی پر از ترس و امید در کنار باند فرودگاه جمع شده بودند، در حقیقت نمایندگان میلیونها انسانی بودند که می خواستند از تاریخ تکراری فرار کنند. هواپیمای آمریکایی که پر از مهاجران شد، نه تنها حامل مسافران، بلکه حامل رؤیاهایی بود که دیگر در خاک وطن نمی شد ساخت.
و آن چند نفری که به بال هواپیما آویزان شدند تصویری که جهان را تکان داد نماد آخرین دستاویز انسان وقتی همه پل های امید در برابرش فروریخته است. این تصویر، بیشتر از هر بیانیه یا سخنرانی، معنای بی پناهی را فریاد زد اما هیچ کشور یا سازمانی نشنید.
آن کسی که خود را به بال هواپیما آویخت، احمق یا بیعقل نبود. انسانی بود که در آخرین لحظه، میان ماندن در جهنمی که می شناخت و پریدن به سوی ناشناخته ای که شاید امیدی در آن باشد، دومی را انتخاب کرد. این رفتار از نگاه عقل شاید غیرمنطقی باشد، اما از دید انسانی که در بن بست کامل گرفتار شده، منطقی ترین انتخاب ممکن است. در روانشناسی بحران، به این حالت فرار به هر قیمتی میگویند. وضعیتی که فرد تمام خطرات را به جان می خرد، چون ماندن و آینده را مرگ حتمی می بیند. آن لحظه، بال هواپیما برای او یک تکه فلزنبود، آخرین ریسمان نجات بود.
این تصویر برای بسیاری، معنای پایان زندگی، آزادی و امنیت بود. وقتی مردم به چنین نقطه ای برسند که به بال یک هواپیمای غول پیکر آویزان شوند، یعنی جامعه پیش از آن سقوط نظامی، سقوط روانی را تجربه کرده است.
جالب است که بعد از گذشت چند ماه، بخشی از جامعه وارد مرحله ای شد که روان شناسان به آن خستگی شوک می گویند. یعنی ذهن، پس از یک بحران شدید، برای بقا شروع به سازگار شدن می کند. واقعیتی که قبلاً غیرقابل قبول بود. به همین دلیل امروز در برخی شهرها، مردم با طالبان تعامل روزمره دارند، حتی اگر درونی مخالف باشند.
این تجربه، حافظه جمعی افغانستان را دوباره زخمی کرده است. نسل جوان به خصوص زنان که پس از ۲۰۰۱ با آزادی نسبی رشد کرده بود، ناگهان با محدودیت های شدید رو به رو شد. این تغییر، می تواند احساس بی قدرتی آموخته شده ایجاد کند و این خطرناک است، چون جامعه ای با چنین احساسی، کمتر برای تغییر آینده اقدام می کند.
بنابراین سقوط افغانستان برای مردم، فقط تغییر حکومت نبود. تغییر احساسی از امید به ترس، از اعتماد به بی اعتمادی و از آینده نگری به بقا بود. طالبان، حتی پیش از اجرای سیاست هایش، از نظر روانی بر جامعه تسلط پیدا کرد چون شوک سقوط و بی اعتمادی بیش از هر چیز، ذهن ها را خلع سلاح کرده بود.
این سقوط یک معامله پنهان بود که بوی خیانت می داد. طالبان نه با یک نبرد خونین، بلکه با راهی که از پیش با زد وبند و معامله گری هموار شده بود وارد پایتخت شد. اشرف غنی، همان رئیس جمهوری که سوگند یاد کرده بود تا آخرین لحظه در کنار مردم بایستد، شبانه و در سکوت از کشور فرار کرد. او نمی توانست بجنگد، او نمی خواست بماند. او با فرار خود، بزرگ ترین خیانت سیاسی به یک ملت را رقم زد و آخرین سنگر روحی مردم را ویران کرد.
رهبران سیاسی دیگر نیز دست کمی نداشتند. هر یک به جای ایستادن در کنار مردم، به فکر معامله سهم و آینده شخصی خود افتادند.
افغانستان کشوری که در گرداب رقابت قدرت های داخلی و خارجی بارها قربانی شده و مردمانی که قرنهاست میان جنگ، فقر و بیعدالتی دست وپا می زنند. سکوت تحمیلی بر صدای این ملت، نشانه رضایت نیست. حاصل سرکوب، نا امیدی و خیانت های پی درپی رهبران بوده است.
درد طولانی افغانستان حاصل زخمی است که هر نسل آن را از نسل قبل به ارث برده، بدون آنکه فرصتی برای التیام پیدا کند. افغانستان، بیش از هر چیز، قربانی فراموشی جهان و بی پناهی خود شده است.
مهدی حسینی محقق-
خبرگزاری جمهور